"هادی خرسندی"بگذر از نی، من حكايت ميكنم  وز جدايی ها شكايت ميكنم

 

بگذر از نی، من حكايت ميكنم
وز جدايی ها شكايت ميكنم
ناله های نی ، از آن نی زن است
ناله های من ، همه مال من است
شرحه شرحه سينه ميخواهی اگر
من خودم دارم ، مرو جای دگر
اين منم كه رشته هايم پنبه شد
جمعه هايم ناگهان يكشنبه شد
چند ساعت ، ساعتم افتاد عقب
پاك قاطی شد سحر با نيمه شب
يك شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردايش زبانم شد عوض
آن سلام نازنينم شد «هلو»
وآنچه گندم كاشتم ، روييد جو
پای تا سر شد وجودم «فوت» و«هد»
آب من«واتر» شد و نانم«برد»
وای من! حتي پنيرم «چيز» شد
است و هستم ، ناگهانی «ايز» شد
من كه با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو كرده بودم سال سی
من كه بودم آنهمه حاضر جواب
من كه بودم نكته ها را فوت آب
من كه با شيرين زبانيهای خويش
کار خود در هر كجا بردم به پيش
آخر عمری ، چو طفلي تازه سال
از سخن افتاده بودم ، لال لال
كم كمك ،‌ گاهي «هلو» ، گاهي «پيليز»
نطق كردم! خرده خرده ، ريز ريز
در گرامر همچنان سردرگمم
مثل شاگرد كلاس دومم
گاه «گود مورنينگ» من جای سلام
از سحر تا نيمه شب دارد دوام
با در و همسايه هنگام سخن
لرزه می افتد به سر تا پای من
مي كنم با يك دو تن اهل محل
گاهگاهي يك «هلو» رد و بدل
گر هوا خوبست يا اين كه بد است
گفتگو درباره اش صد در صد است
جز هوا ، هر گفتگويی نابجاست
اين جماعت ، حرفشان روی هواست
بگذر از نی ، من حكايت مي كنم
وز جدايی ها شكايت مي كنم
نی كجا اين نكته ها آموخته
نی كجا داند نيستان سوخته
نی كجا از فتنه های شرق و غرب
داغ بر دل دارد و تيشه به فرق
بشنو از من ، بهترين راوی منم
راست خواهی ، هم نی و هم نی زنم
سوختند آنها نيستان مرا
زير و رو كردند ايران مرا
كاش ميماندم در آن محنت سرا
تا بسوزانند در آتش مرا
تا بسوزانندم و خاكسترم
در هم آميزد به خاك كشورم
ديدی آخر هر چه رشتم پنبه شد
جمعه هايم ناگهان يكشنبه شد

"هادی خرسندی"

شعر طنز : شاعره اکس" می زند مرغ خروس میشود/شعـر مزخرفم یهو مثل عـروس میشود !

 

این شعر زیبا را از ویلاگ نگین شیراز برداشتم

 

شاعـــــــــــر خوش سخن ، چرا ، میل به شطح میکند ؟

از طبقــــــــــــــات داخلی (!) میل به سطــــــــح میکند ؟

گـــــاو حسنقلی چــــــرا ، یک شبه پیر می شــــــــود ؟

موش ِ ضعیف ِ طبع ِ من ، یک شبه شیر می شـــود ؟!

ریشه ی کشک در فضـــــا ، فکر هبــــوط می کنـــــــد !

تا بپُــــــــکد ملاج من ! سنگ سقـــــــوط می کنــــــد !

کشتی تایتانیک چرا ، جانب شــــــــــــــــرق میشود ؟

Rose ز چه بیوه میشود ؟ Jack ز چه غرق میشود ؟!

پنجــــــــــره باز می شود ... حـــــرف دراز می شود !

دختــــــــــر همسایه ی ما ، مسئله ساز می شود !

پیر زن آه می کشد ، آه ، چه مــــــــــــاه می کشد !

بر تن بوم کاغـــــــذی ، گـــــــاو سیاه می کشـــــد !

ماســـــــت چو آب می خورد ، تجربه دوغ می شود

خ ش ت ک البرادعی ، شکل بلـــــــــوغ می شود !

هانیه ، دختر عمّــــــــه ام ، طالـــب بوس می شود

بوس چو میدهم ، چرا  اینقده (!) لوس می شود ؟

پول چو خواهــــــم از پدر ، گوش به من نمی دهد !

پــــول دهد ، چه فایده ؟!  پول خفن (!) نمی دهد !

دست به ماشه می زنم ، تیر ، قشنگ می شود !

طبع چو خشک می شود ، شعرجفنگ می شود !

شصت و سه بار ، از کـــــــرج تا خود ِ قُم دویده ام !

بد شــــــده حالم و ، سپس ، زیر سرُم کپیده ام !!

شاعره ، "اکس" می زند ، مرغ خروس می شود !

شعـــــر مزخرفم یهو ، مثل عــــــــروس می شود !

ترمز شعر من چرا ، راست کلیـــــــک نمی شود ؟!

 بی بی دل ، عزیز من ، ســـرباز پیک نمی شود !

........

یه نفر منو از برق بکشه لطفاً  !!

http://parisima.blogfa.com/post-112.aspx

یک مسافر کش ز راهی  می گذشت / /  با سمندی زرد رنگ و توپ و مَشت

 

یک مسافر کش ز راهی  می گذشت

با سمندی زرد رنگ و توپ و مَشت

پیرمردی را کنار جاده دید

زد کنار و پیر هم بالا پرید

پهلوی راننده جا بود و نشست

با تمام  قدرتش در را ببست

چتد متری آن طرف تر پیر گفت

صحبتی دارم که می باید شنفت

پر شده پیمانه ات  ای نازنین

با تاسف، آخر خطی ، همین

بنده عزراییل  هستم با مرام

آمدم  جانت بگیرم والسلام

بر لب راننده گلخندی شکُفت

پیر  تا آن خنده هارا دید گفت

جُک نگفتم . جدی است این حرف من

بنده عزراییل هستم واقعاً

 گفت آن راننده از روی طرب

با سه تا مردی  که بودند آن عفب:

طفلکی  این پیرمرد از مخ رهاست

حرفهایش خنده دار و نارواست

مردها گفتند  کو پیر ای عمو؟

مانمی بینیم پیری روبرو

خسته ای، حتما خیالاتی شدی

یا دچار یک کسالاتی شدی

پیر مردی در سمندتت نیست نیست

این که می گویی چرا نادیدنی است؟

تا که آن راننده  این صحبت شنید

شد هراسان ،رنگ  از رویش پرید

در گشود و همچو قرقی  پر کشید

او فقط تا صبح، یکسر می دوید

چون که از دار و ندارش دور شد

باز حیله  بر  خِرفتی زور شد

پیرمرد و آن سه مرد ناقلا

در ربودند آن سمند  مَشت را

دستشان در دست هم بود ای عزیز

بود باید بیش از این ، با هوش و تیز



http://amomostafa.blogfa.com