حال علیرضا قزوه در سوگ قیصر

 

گرچه من می‌شکنم در خود یکسر، قیصر!

مرگ حق است، تبسّم کن و بگذر، قیصر!

مرگ، پایان کبوتر نیست، وقتی بی بال

تا خدا پل زده‌ای مثل کبوتر، قیصر!

.........................................

مرگ مرگ است ولی مرگ تو مرگی دگر است

داغ ، داغ است ولی داغ برادر... قیصر!

راستی مرگ چه جوری ست؟ مرا می بینی؟

چه خبرداری از عالم دیگر، قیصر!؟

نقدهایت همه غوغا بود غوغا، "سید"!

شعرهایت همه محشر بود ، محشر، قیصر!

جامة خاک به تن کردی و یادم آمد

از شب خون، شب آتش، شب سنگر،قیصر!

شعرهای تو همه معنی قرآن بودند

«آیه»ای داری چون سورة کوثر، قیصر!

تیغ می چرخد و من سینه زنان می گریم

در دلم هلهلة حیدر حیدر، ‌قیصر!

پیش‌تر از من دلتنگ گذشتی ، بگذر

ما همه می گذریم آخر از این در، قیصر!

قیصر امین پور : تو را دوست دارم، تو را دوست دارم / از آغاز عالم تو را دوست دارم

لبخند تو خلاصه‌ی خوبیهاست
لختی بخند، خنده‌ی گل زیباست
پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتــــهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترهـا
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کــمان عشق اهورایــی
از پشت شیشه‌ی دل تـــــو پیــداست
فریاد تـــو تــلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریـــــاست
با ما بدون فاصلــه صحبت کن
ای آن که ارتفاع تـو دور از ماست

سحرگاهان بود. شاید همان لحظه آشنای معاشقه‌اش، همان لحظه‌ی خوش شاعری. درد داشت و دردش قطعا "درد مردم زمانه" بود. آخر تنها دردی که می‌توانست شاعرمان را از پای درآورد، این بود. می‌خواست دردی بهانه کند و برود. خاطره‌ها اما جلوی چشمان خیس "قیصر" همچنان رژه می‌رفتند...

نوجوانی بود با موهای لخت، کم‌شباهت به بچه‌های جنوب. اهل گتوند بود؛ در نزدیکی دزفول. آنجا درس خوانده‌بود.

هنگامی که دانش آموز بود، قیصر در مسابقات ادبی و هنری در رشته‌ی دیگری غیر از شعر شرکت می‌کرد تا مهدی پوررضاییان -هم‌بازی دوران کودکی و نوجوانی قیصر-  شانس برنده شدن در این رشته را در شهر و استان‌شان داشته‌باشد و بتواند در اردوی کشوری که در رامسر برگزار می‌شد، حضور داشته باشد. چرا که اگر قیصر در رشته‌ی شعر شرکت می‌کرد، مهدی هرگز به اردو راه نمی‌یافت. ظاهراً هر دو یتیم بوده‌اند؛ مهدی از پدر و قیصر از مادر!

آقای کاظمینی معلم کلاس دوم دبیرستان قیصر تعریف می‌کند که: «او یک روز از من اجازه خواست تا شعری بخواند. شعر را که خواند، پرسیدم: این شعر از چه کسی بود؟ گفت: از خودم. با تعجب پرسیدم: واقعا از خودت بود؟ پاسخ داد: بله. همان لحظه در برابر تمام شاگردان کلاس او را  تشویق کردم و گفتم هرچه می‌توانی بیشتر مطالعه کن و شعر بنویس. از آن پس در تمام ساعت‌هایی که وارد کلاس می‌شدم، نخست از قیصر می‌خواستم که قیصر! بیا و شعر جدیدت را بخوان.»

وقتی در رشته‌ی دامپزشکی دانشگاه تهران قبول شد و در اتوبوس نشست تا راهی پایتخت شود، نمی‌دانست که علاقه‌ی مفرطش به شعر، سرنوشتش را تغییر خواهد داد. نمی‌دانست که راه شاعری از دانشکده‌ی دامپزشکی می‌گذرد...

در زمان تحصیل در رشته‌ی دامپزشکی، به صورت مستمع آزاد در کلاس‌های استاد اخوان ثالث شرکت می‌کرد و به حدی مشتاق جلوه می‌نمود که استاد در پاسخ به سوالات این مستمع آزاد کنجکاو، دقایقی را اختصاص می‌داد.

قیصر کم کم به این نتیجه رسید که دامپزشک خوبی نخواهد شد. همین شد که در سال 58 انصراف داد و این بار جامعه شناسی  را انتخاب کرد. و باز هم دانشگاه تهران! جایی که هیچ‌گاه از آن دل نکند.

قیصر در دوران دانش آموزی‌اش هم انقلابی بود، چه برسد به دوران دانشجویی، آن هم دانشجویی در سال‌های پر هیاهوی ابتدای انقلاب. همین شد که در حماسه‌ی فتح لانه‌ی جاسوسی شرکت داشت. می‌گویند که بیانیه‌های صادره توسط دانشجویان را، او ویرایش ادبی می‌کرده است. اما همانجا سیاست‌زده شد. به قول "یوسفعلی میرشکاک" معلوم نیست که آنجا چه دید که دیگر بعد از آن هرگز به سیاست نزدیک نشد.

در همان سال 58، با سیدحسن ‌حسینی، سلمان هراتی، جواد محقق، محسن مخملباف، حسام‌الدین سراج، محمد علی محمدی، یوسفعلی میرشکاک، حسین خسروجردی و چند نفر دیگر، حلقه‌ "هنر و اندیشه‌ اسلامی" حوزه‌ی هنری را به راه انداختند؛ گروهی که بنیانگذاران جوان حوزه‌ هنری نام گرفتند. بعدها خیلی‌های دیگر هم به این جمع اضافه شدند اما حوزه‌ی هنری دیگر آن روزهای خوش را تجربه نکرد.

یار غار او در زندگی ادبی‌اش سید حسن حسینی بود که علاوه بر دوستی دیرینه‌شان، این دو مدتی در جبهه‌های جنگ هم‌رزم هم و بعدها در حوزه‌ی هنری هم همکار بودند. خود قيصر قرابت و رفاقتش با "سید" را این گونه توصیف می‌کرد كه "ما مراعات النظير هم هستيم..."

اما سال 63 سال مهمی برای او بود. قیصر بالاخره تصمیم مهم زندگی‌اش را گرفت و بعد از انصراف از رشته‌ی جامعه شناسی، وارد دانشکده‌ی ادبیات و زبان فارسی دانشگاه تهران شد. جایی که دیگر ترکش نکرد و بعد از گرفتن دکترا، همانجا مشغول به تدریس شد.

در همین سال 63، با انتشار "در کوچه‌ی آفتاب" به جامعه‌ی شعرا اعلام حضور که نه، فخرفروشی کرد. بعدها استاد شفیعی کدکنی به امین‌پور گفته بود كه "همین جا بمان و تکان نخور که به شعر دست یافته‌ای."

در همین دوران، قیصر فعالیت مطبوعاتی خود را هم آغاز كرد و مجله "سروش" را به عنوان سنگری برای قلم زدن برگزید.

سلمان هراتی سومین عضو محفل عشق‌بازی قیصر و سید بود. اما هم‎رزم روزهای جبهه و هم‌بزم شعرخوانی‌های این دو، خیلی زود از میان آنها پر کشید. سلمان در سال 65 با یک تصادف رانندگی رفتنی شد...

بعد از رحلت سلمان هراتي، قیصر دست به قلم شد و نوشت: «شاعران زنده‌ترين آدم‌هاي روي زمين‌اند. آيا اينها كه زنده‌ترين موجودات روي زمين هستند، نيز مي‌ميرند؟»

قیصر اما عشق دیگری هم داشت که حتی گاهی برایش شعر می‌سرود. مانند شعر زیر... امام خمینی عشق قیصر بود.

لبخند تو خلاصه‌ی خوبیهاست
لختی بخند، خنده‌ی گل زیباست
پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتــــهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترهـا
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کــمان عشق اهورایــی
از پشت شیشه‌ی دل تـــــو پیــداست
فریاد تـــو تــلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریـــــاست
با ما بدون فاصلــه صحبت کن
ای آن که ارتفاع تـو دور از ماست

می‌گویند یک چای خور حرفه‌ای و البته سیگاری بود. همکارانش در سروش نوجوان چنین نقل می‌کنند که عصرها وقتي با هم به آبدار خانه‌ی مجله‌ی سروش مي‌رفتيم، قيصر همیشه می‌پرسید: «اين قوري استعداد دو ليوان چاي رو داره؟»

در دانشکده‌ی ادبیات و به گفته خودش در روزگاری که همه خود را به نحوی به او نشان می‌دادند، عاشق متفاوت بودن "زیبا اشراقی" می‌شود و با او ازدواج می‌کند. قیصر شعر زیر را در همان دوران برای همسرش می‌سراید:

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من وآسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

از قول حجت الاسلام اشراقي -پدر همسر قیصر-  نقل شده است که وقتي عقد قيصر و خانمش را خواندند، بانگ اذان ظهر طنين انداز شد. قيصر از سر سفره عقد بلند شد و رفت تا نمازش را بخواند. و بعد تذکر دادند: «از کساني استعانت بجوييم و بخواهيم که قيصر را مدد کنند که خودشان مرد الهي باشند!» وقتی قیصر برگشت، آقای اشراقی به او گفت: «ما افتخار می‌کنیم شما كه این‎قدر مقید و مذهبی هستید، داماد ما بشوید.»

وقتی خدا دختری به او بخشید، نامش را به نشانه‌ی استجابت دعایش، «آیه» گذاشت. کمی بعد، وقتی می‌خواست با دخترش که کمتر از یک سال داشت، با زبان شعر سخن بگوید و خدا را، زندگی را، و انسان را برای او توضیح دهد، متوجه شد که چنته‌اش از شعر کودک خالی است. این شد که "گل‌ها همه آفتابگردانند" پا به عرصه‌ی شعر کودک نهاد و بر قله قرار گرفت.

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا مي‌خواست باغ آسمان ها
به روي ما هميشه باز باشد...

بهروز مدرسی -خلبانی که بعد از بازنشستگی دست به قلم شد و در سروش فرصت همکاری با قیصر را یافت- خاطره‌ای با این مضمون از قیصر تعریف کرده است: «روزی كه گروهي از جوانان براي ديدار با آيت الله خامنه‌اي رفته بودند، يكي از جوانان كه از شهرستان آمده بود، قبل از شروع سخنرانی براي ایشان قطعه شعري را خواند. آیت‌الله خامنه اي بلافاصله گفتند "به به ... آيا شعر از قيصر امين پور است؟" جوان شهرستاني تصديق كرد. وقتي روز بعد به دفتر مجله رفتم، جريان را براي قيصر تعريف كردم. قيصر مي‌گفت "تو را خدا اين نوار را به من برسان تا به اين مخالفانم نشان بدهم كه رهبر انقلاب، اسمي از من آورده است..."»

می‌گفت: «سرودن یـک فعل مجهول اسـت؛ نه از آن روی کـه فاعـل آن معلوم نیست، بلکه از آن روی که فـاعل حقیقی آن معلوم نیست. شاید به همین دلــیـل، قــدمـا آن را بـه سـحـر و مـعـجـزه مانند کرده‌اند. حکایت کسی که شاعر را فاعل سرودن گرفت، حکایت همان موری است که بر کاغذ می‌رفت، نبشتن قلم را دید و قلم را ستودن گرفت. نوشتن چنان که گفته‌اند، فعل لازم است، نه متعدی.»

با رسانه‌ها میانه‌ی خوبی نداشت. خود در مورد انزوای رسانه‌ای‌اش چنین می‌گوید: «هيچ وقت به صورت رسمی در هيچ برنامه‌ی تلويزيونی شرکت نکردم، خوشبختــانه يا متاسفانه از اين سعادت محرومم!»

همسرش معلم ادبیات بود و دلش پرمی‌کشید برای آنکه سر کلاس، شعرهای قیصر را بخواند. اما... قیصر او را از خواندن اشعارش در مدرسه نهي مي‌كرد. مي‌گفت معرفي شعر من به وسيله‌ی تو كه همسرم هستي تبليغ است و درست نيست.

نوروز 77، بر خلاف همه‌ی نوروزها که به شیراز سفر می‌کرد، قصد شمال كرد و راهی گیلان شد؛ غافل از آنکه سرنوشت برای قیصر خواب دیگری دیده بود...

باز هم تصادف رانندگی... لعنت بر این تصادف!

حادثه به قدری شدید بود که كبد و لگن خاصره‌اش به شدت آسيب ديد و مدت‌ها غريبانه در كنج بيمارستاني در شهر رشت بستري شد. این غربت و بی‌تفاوتی مسئولان ادامه داشت تا اینکه كه نهاد رياست جمهوري وقت بعد از مدت‌ها بی‌توجهی، ترتيب انتقال او را با هلي‌كوپتر به تهران مي‌دهد. در تهران، دو جراحی سنگین را پشت سر گذاشت. جراحی قلب و پیوند کلیه...

جراحات بعد از تصادف و جراحی‌های سنگین، قیصر را زودتر از آنکه باید، پیر كرد. در این سال‌ها، شکستگی در چهره‌ی او به‌گونه‌ای نمایان شده بود که در دیدار شعرا با مقام معظم رهبری ایشان ابتدا قیصر را نشناختند، اما وقتی به‌جا آوردند، دستور دادند که صندلی بیاورند تا او روی زمین ننشیند اما قیصر متواضعانه نپذیرفت.

در فروردین 1384 به همان معلم دوست داشتنی ایام دبیرستانش گفته بود: «متأسفانه حالم خوب نیست و گیج می‌شوم و گویا مشکل خونی دارم. مثلا همین دیروز که در منزل بودم و همسرم مقداری ماش به من داد تا آنها را پاک کنم، پرسیدم چرا ماش‌ها این رنگی هستند، چرا سبز نیستند!  نمی‌دانم شما که در برابرم نشسته‌اید، همان کسی هستید که قبلا دیده‌ام یا نه.»

همسرش می‌گوید: «همين بيماري آزارش مي‌داد. مي‌گفت چرا پيش از اين هرچه از خدا خواستم به من داد، اما حالا ديگر سلامتي را به من باز نمي گرداند؟! آيه" را خواستم خدا داد؛ زندگي خوب، ازدواج خوب و موفقيت را مي‌خواستم كه خدا از سر لطفش داد. پس چرا...»

شاید به خاطر همین گلایه‌های مودبانه‌اش از خدا و حال روحی نامساعدش بود که کتاب آخرش تا این حد تلخ می‌نمود. "دستور زبان عشق" حکایت از روزگار تلخ قیصر داشت...

این وضع بد جسمی ادامه داشت تا سحرگاه 8 آبان 86 و روز مرگ جسمش!

و حالا بعد از تو...

بعد از رحلتش، حضرت آقا در فراقش این چنین فرمودند:

«او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قله‌های این هنر بزرگ پیش می‌رفت. درگذشت او آرزوهایی را خاك كرد ولی راه فتح قله‌ها را، امید است دوستان و یاران نزدیك و شاگردان این عزیز ادامه دهند.»

«از رفتنش دهان همه باز/ و یا گفته بودند/ پرواز / پرواز».

بسیاری از شاعران به یاد او بعدها شعر سرودند. از جمله «ابوالفضل زرویی نصرآباد»

درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه كرد
مرد مهربان از اين هواي سرد
خسته بود
درد را بهانه كرد
آه، آه، آه، آه
باز هم صداي زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- اي دريغ آن كه رفت ...
- اي دريغ ما ، دريغ مهر و ماه
دوستان نيمه راه
 رود، رود، رود، رود
رود گريه جماعت كبود
در فراق آن كه رفت
در عزاي آن كه بود
دير مانده‌ام در اين سرا...  ولي شما، عزيز
ناگهان چه قدر زود...

منابع:

مقاله‌ی "شعرِ بی دروغ" نويسنده: سید مجتبی مجاهدیان (سایت راسخون به نقل از ماهنامه‌ی آموزشی اطلاع رسانی معارف)

مقاله‌ی "خاطراتي كه با قيصر امين پور در سروش داشتم" نوشته‌ی بهروز مدرسی (سایت یادداشت‌های یک خبرنگار)

مقاله‌ی "بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست" نویسنده: نعیمه دوستدار (همشهری آنلاین)

مصاحبه‌ی آقای سید حبیب حبیب پور با آقای کاظمینی معلم دبیرستان قیصر امین پور (تابناک)

مصاحبه ماهنامه تجربی فرهنگی- ادبی کرک با استاد قیصر امین‌پور (مجله اینترنتی هفت سنگ)

مصاحبه ماهنامه‌ی "سپیده‌ی دانایی" با خانم زیبا اشراقی همسر قیصر امین‌پور (forum.persiantools.com)

کد خبر:106292 -

rajanews.com

اشعار و سروده های قیصر امین پور / گفت‌وگویی منتشر نشده با قیصر امین‌پور

 

 ( سرمایه دل )

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید

سرمایه دل نیست بجز آه و بجز اشک
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید

در پله پرواز بجز کرم نلولد
پروانه پرواز رها را نفروشید

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید

دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید

//////////////////////////

گفت‌وگویی منتشر نشده با قیصر امین‌پور

در این گفتگو که با رونمایی کتاب "ساعت 25 " در روزهای اخیر در باکو منتشر شده، قیصر در پاسخ به این که "چه شد به حاشیه رفتید؟" گفته: "نه خواستند و نه گذاشتند."

به گزارش شبکه ایران، بیست و پنجم فروردین ماه در باکو پایتخت جمهوری آذربایجان کتابی با نام "ساعت 25 "رونمایی شد و جایزه انجمن فرهنگی ادبی باکو را از آن خود کرد.

در این کتاب که محمدرضا اسدزاده نویسنده آن است، گفت‌وگویی منتشر نشده با قیصر امین پور چاپ شده است. نویسندهدرمقدمه‏اش آورده است: "اجازه داد تا حرف هایش را ضبط کنم. اگرچه خواست تا در رسانه‏ها منعکس نشود. گفت و گوی کوتاهی بود. نکات پر مغز و اشارات ظریف استاد، مرا بر آن داشته تا این متن منتشر نشده را، برای آغازی نیکو در این دفتر بگنجانم. روحش شاد ویادش گرامی باد."

استاد! مخاطب مجموعه شعر را چگونه می توان شناخت؟

شعر مخاطب خودش را پیدا می کند. تعداد مخاطبان را نمی‌توان مشخصا دریافت ولی می‌توان با توجه به شمارگان کتاب ها تا حدودی به این مطلب پی برد که چه تعداد کتاب به دست مخاطبان می‌رسد.

کارهای زیاد جوان ها را که در زمینه‌ی انتشار مجموعه‌های شعر انجام می‌شود چگونه می بینید؟

فعالیت های خوبی در حال انجام است. هر چند مرحله‌ی گذار را طی می‌کنیم و نباید انتظار زیادی داشت و به دنبال آثار پخته بود. شتاب تحولات رو به فزونی است و با تغییر نسل‌ها و سبک ها، با تغییرات زیادی روبرو هستیم که نمی‌توان در کوتاه مدت نتیجه‌ی این تحولات را دید.

با توجه به اینکه ما غول های ادبیاتی بزرگی نظیر حافظ و سعدی و مولانا و... داریم، فکر نمی‌کنید متوقع بودن از آثار جدید امری بدیهی است؟

همه کسانی که وارد عرصه فرهنگی و ادبی می‌شوند باید امکان تجربه و آزمون و خطا را داشته باشند. نباید فریب بخوریم و عجله کنیم و انتظار شاهکارهای هنری را در کوتاه مدت داشته باشیم. درست است، ما بزرگانی داریم که هر کدام‌شان برای یک ملت کافی است اما باید توجه کنیم که با گذشت چهار الی پنج قرن، کارهای اساسی در این عرصه صورت گرفت. بزرگانی نظیر سعدی، حافظ و مولانا و غیره در قرن شش و هفت و هشت هجری ظهور کردند. کارهای این نسل هم شاید در آینده نتیجه درخشانی داشته باشد که نسل‌های بعد ببینند.

به نظر می رسد با وجود انتشار آثار خوب در دهه های گذشته، ادبیات ما با بحران مخاطب روبروست. به نظر شما چه دلیلی دارد؟

بله .در این روزگار مخاطب زیادی برای آثار خوب پیدا نمی‌شود. می گویند کتاب و ادبیات و فرهنگ ما، مشکل کم خوانی داریم. اما به نظرم مشکل فرهنگ ماکم خونی است.

شما چرا اینقدر در حرف زدن وسواس دارید و در این سال ها از ابراز نظر خودداری کرده اید؟

راستش در این سالیان یاد گرفته‌‌ام که درباره چیزهایی که نمی‌دانم حرف نزنم. درباره‌ چیزهایی که کم می‌دانم، کم حرف بزنم و درباره چیزهایی که فکر می‌کنم می‌دانم، گزیده گویی کنم.

فکر نمی کنید کنار کشیدن امثال شما از عرصه مدیریت فرهنگی ، به نوعی صدمه به نسل نو بود؟

من کنار نکشیدم، سکوت کردم و در این سکوت همه این سال ها در مجله سروش نوجوان حاضر بودم و حالا خوشحالم که این همه از جوان ها و نوجوان هایی همان جا پرورش یافتند.

چرا سکوت کردید؟

لازم بود. گاهی سکوت از سخن موثرتر است.

خودتان خواستید یا نگذاشتند؟ سال های دهه شصت شما در متن بودید. چه شد به حاشیه رفتید؟

بگذریم. گفتنش دردی را دوا نمی کند.

استاد ! تقاضا دارم گزیده بفرمایید.

گزیده اش این است که نه خواستند و نه گذاشتند. هر چه هم که توانستند چوب لای چرخ کارهای ما کردند. اما شما نسل جدید خوب می فهمید. همه چیز را و این برای آینده مفید است. دیگر از این بحث ها بگذریم....

http://www.rajanews.com/detail.asp?id=27394

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است
به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز
به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم

پر از «گلشن راز»، از «عقل سرخ»
پر از «کیمیای سعادت» کنیم

بیایید تا عینِ «عین القضات»میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم

مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم

برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم

بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم

خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
"
بیا عاشقی را رعایت کنیم"*

///////////////////////////////////////

اگر داغ رسم قديم شقايق نبود
    اگر دفتر خاطرات طراوت
    پر از ردپاي دقايق نبود
    اگر ذهن آيينه خالي نبود
    اگر عادت عابران بي خيالي نبود
    اگر گوش سنگين اين كوچه ها
    فقط يك نفس مي توانست
    طنين عبوري نسيمانه را
    به خاطر بسپارد
    اگر آسمان مي توانست يكريز
    شبي چشم هاي درشت تو را جاي شبنم ببارد
    اگر ردپاي نگاه تو را
    باد و باران
    از اين كوچه ها آب و جارو نمي كرد
    اگر قلك كودكي لحظه ها را پس انداز مي كرد
    اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
    براي كسي باز مي كرد
    و مي شد به رسم امانت
    گلي را به دست زمين بسپريم
    و از آسمان پس بگيريم
    اگر خاك كافر نبود
    و روي حقيقت نمي ريخت
    اگر ساعت آسمان دور باطل نمي زد
    اگر كوه ها كر نبودند
    اگر آبها تر نبودند
    اگر باد مي ايستاد
    اگر حرفهاي دلم بي اگر بود
    اگر فرصت چشم من بيشتر بود
    اگر مي توانستم از خاك
    يك دسته لبخند پرپر بچينم
    تو را مي توانستم
    اي دور
    از دور
    يك بار ديگر ببينم

 

(زنده یاد قیصر امین پور)