موسوی گرمارودی : باید هدایت را لعنت کرد زیرا در کتاب توپ مرواری به امام حسین (ع) توهین کرده

سیدعلی موسوی گرمارودی در پی واکنش‌های هتاکانه نسبت به اظهارات اخیرش درباره کتاب «توپ مرواری» گفت: شک ندارم که حرف زدن درباره فردی مثل صادق هدایت و کتاب توهین‌آمیز‌ او نسبت به عاشورا هزینه‌ دارد و من هم پای آن و اعتقادم ایستاده‌ام.

اظهارات سیدعلی موسوی گرمارودی در نشست رونمایی از رمان «سه کاهن» که شنبه 27 فروردین ماه در محل سرای داستان بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان برگزار شد با واکنش‌های گسترده‌ای در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی مواجه شد.

گرمارودی در این نشست با اشاره به کتاب «توپ مرواری» صادق هدایت عنوان داشته بود که هدایت شرف ندارد و باید او را لعنت کرد که در کتابش آشکارا به امام حسین (ع) توهین کرده است.

این سخنان با واکنش‌هایی که به طور عمده در فضای مجازی و به صورت فحاشی به گرمارودی بود، همراه شد.

خبرنگار مهر در تماس با گرمارودی نظر او را درمورد این واکنش‌ها جویا شد. وی دراین زمینه اظهار کرد: شکی ندارم که این گونه حرف زدن هزینه ‌دارد و من هم پای آن و اعتقادم ایستاده‌ام و جواب این افراد را به خود امام حسین (ع) واگذار می‌کنم.

وی افزود: کسانی که به اظهارات من واکنش نشان می‌دهند و به حرف‌های هدایت در این اثر بی‌اعتنا هستند، بالاخره یا مسلمان هستند و یا نیستند. اگر مسلمانند و حرف‌های هدایت درباره امام حسین (ع) را می‌توانند تحمل کنند، من هم توهین‌های آنها را برای اظهاراتم به جان می‌خرم. اگر هم مسلمان نیستند که اصلا راه ما جداست و حرف دیگری نمی‌ماند.

گرمارودی افزود: شک ندارم که کتاب هدایت (توپ مرواری)، توهین به عاشورا و امام حسین (ع) است، بنابراین هرکه هر چه می‌خواهد بگوید اما من راه خودم را می‌روم و پای اعتقادم ایستاده‌ام.

وی ادامه داد: من با تاج سر بشریت معامله کردم. قسمت این را نداشتم که در دوران حیات امام (ع) زنده باشم و در کربلا در رکابش بجنگم، اما امروز با این روشنگری، در رکابش شمشیر می‌زنم.

گرمارودی تاکید کرد: من حرف خودم را زدم و روی آن هم ایستاده‌ام. توهین و هتاکی به من هم خللی در عقیده‌ام ایجاد نمی‌کند.

شعر بحر طویل حضرت رقیه(س) و امام زمان(عج)

بحر طویل حضرت رقیه(س) و امام زمان(عج)

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه باران نرسیده است؟ به هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است، چرا کلبة احزان به گلستان نرسیده است، دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، زمین مُرد خداوند گواه است، دلم چشم به راه است که در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است تویی آیینه، روی من بیچاره سیاه است و جا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس تو کجایی گل نرگس؟ به فدای، نفس های غریب تو که آغشته به حزن است ز جنس غم و ماتم زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته دست روی کدامین غم عظما به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که به جای غم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت، نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای رُخت ای صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی آجرک الله عزیز دو جهان یوسف در چاه کنون شعله آه تو شود حس تو کجایی گل نرگس؟
دل ما سوخته از آه نفس های غریبت، دلمان بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس، گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی به همان صحن و سرایی که شما زائر آنید و خلاصه شود ایا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب وبلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزلی تاب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچارة دلدادة دلسوخته ارباب ندارد؟
گریه کن گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان است کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است. بگذار که قبلش بنویسم که ببخشید مرا یوسف زهرا، در این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج زن آب فرات است ، به ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب قتیل العبرات است، ولی حیف که ارباب اسیر الکربات است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنة آب است و زنی محو تماشاست ز بالای بلند الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال سپس آه که الشمر ... نه نه خدایا چه بگویم که دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرد از تپش روضه که خود غرق عزایی تو خودت کرب وبلایی قَسَمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی تو کجایی تو کجایی
شب سوم شده باید که گریزی بزنم آه به یک مجلس پر شور که این کار صواب است، صواب است و نفس در نفس سینه هر مستمعش مثل عذاب است، دلِ تک تکشان وای کباب است، ببین روضه عجب ساده و ناب است که بر پا شده در بین خرابه است، بیا گوش کن آری سخن از قحطی آب است، ولی یک نفر آنجاست که بی تاب تر از باقی آنهاست، ببینید ببینید درست است رباب است، ببینید گلم رنگ ندارد سر جنگ ندارد، چه بزمی است چه شوری است چه حالی است فقط روضه و ناله است و مداح پر از عاطفه اش طفل سه ساله است که در دست ظریفش، که در دست نحیفش سر باباست سلام ای شه زیبا سر بابا چه کسی کرده به ویرانه مقیمم چه کسی کرده یتیمم.

کد خبر:143120 - http://rajanews.com/detail.asp?id=143120

حال علیرضا قزوه در سوگ قیصر

 

گرچه من می‌شکنم در خود یکسر، قیصر!

مرگ حق است، تبسّم کن و بگذر، قیصر!

مرگ، پایان کبوتر نیست، وقتی بی بال

تا خدا پل زده‌ای مثل کبوتر، قیصر!

.........................................

مرگ مرگ است ولی مرگ تو مرگی دگر است

داغ ، داغ است ولی داغ برادر... قیصر!

راستی مرگ چه جوری ست؟ مرا می بینی؟

چه خبرداری از عالم دیگر، قیصر!؟

نقدهایت همه غوغا بود غوغا، "سید"!

شعرهایت همه محشر بود ، محشر، قیصر!

جامة خاک به تن کردی و یادم آمد

از شب خون، شب آتش، شب سنگر،قیصر!

شعرهای تو همه معنی قرآن بودند

«آیه»ای داری چون سورة کوثر، قیصر!

تیغ می چرخد و من سینه زنان می گریم

در دلم هلهلة حیدر حیدر، ‌قیصر!

پیش‌تر از من دلتنگ گذشتی ، بگذر

ما همه می گذریم آخر از این در، قیصر!

هرگز هرگز هرگز بی تو نمیخندم

هرگز هرگز هرگز بی تو نمیخندم

هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم

خدا خدا خدایا اگر به کام من

جهان نگردانی جهان بسوزانم

خدا خدا خدایا مرا بگریانی

من آسمانت را ز غم بگریانم

منم که در دل ز نامرادی

ترانــــــــــــــه ها دارم

منم که چون باد گذشته از جان

فـــــــــــــــــتانه ها دارم

تویی آن فروغ آرزوها

که درد جست و جو را پایان تویی

تو بیا که بی تو آه سردم

که بی تو موج دردم درمان تویی تو

هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم !

هرگز هرگز هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله / الله اکبر و انا فی کل واد مست /الله هوالذی اخذالعهد فی الست

 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است

گلدسته ی اذان و من و های های های

الله اکبر و انا فی کل واد مست

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هوالذی اخذالعهد فی الست

یک پرده باز پشت همین بیت می کشم

او فکر می کند در این پرده مانده است

سارا سلام ، اشهدالا اله تو

با چشمهای سرمه ای ، الا اله مست

دل می بری که حی علی های های های

هرجا که هست ، پرتوی روی حبیب هست

ادامه نوشته

هوشنگ ابتهاج این قافله از قافله سالار خراب است

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا چو بیایی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

از : هوشنگ ابتهاج