شعر بحر طویل حضرت رقیه(س) و امام زمان(عج)
عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه باران نرسیده است؟ به هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است، چرا کلبة احزان به گلستان نرسیده است، دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، زمین مُرد خداوند گواه است، دلم چشم به راه است که در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است تویی آیینه، روی من بیچاره سیاه است و جا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم
حال علیرضا قزوه در سوگ قیصر
گرچه من میشکنم در خود یکسر، قیصر!
مرگ حق است، تبسّم کن و بگذر، قیصر!
مرگ، پایان کبوتر نیست، وقتی بی بال
تا خدا پل زدهای مثل کبوتر، قیصر!
.........................................
مرگ مرگ است ولی مرگ تو مرگی دگر است
داغ ، داغ است ولی داغ برادر... قیصر!
راستی مرگ چه جوری ست؟ مرا می بینی؟
چه خبرداری از عالم دیگر، قیصر!؟
نقدهایت همه غوغا بود غوغا، "سید"!
شعرهایت همه محشر بود ، محشر، قیصر!
جامة خاک به تن کردی و یادم آمد
از شب خون، شب آتش، شب سنگر،قیصر!
شعرهای تو همه معنی قرآن بودند
«آیه»ای داری چون سورة کوثر، قیصر!
تیغ می چرخد و من سینه زنان می گریم
در دلم هلهلة حیدر حیدر، قیصر!
پیشتر از من دلتنگ گذشتی ، بگذر
ما همه می گذریم آخر از این در، قیصر!
هرگز هرگز هرگز بی تو نمیخندم
هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم
خدا خدا خدایا اگر به کام من
جهان نگردانی جهان بسوزانم
خدا خدا خدایا مرا بگریانی
من آسمانت را ز غم بگریانم
منم که در دل ز نامرادی
ترانــــــــــــــه ها دارم
منم که چون باد گذشته از جان
فـــــــــــــــــتانه ها دارم
تویی آن فروغ آرزوها
که درد جست و جو را پایان تویی
تو بیا که بی تو آه سردم
که بی تو موج دردم درمان تویی تو
هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم !
هرگز هرگز هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله / الله اکبر و انا فی کل واد مست /الله هوالذی اخذالعهد فی الست
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیالی است
گلدسته ی اذان و من و های های های
الله اکبر و انا فی کل واد مست
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله
الا هوالذی اخذالعهد فی الست
یک پرده باز پشت همین بیت می کشم
او فکر می کند در این پرده مانده است
سارا سلام ، اشهدالا اله تو
با چشمهای سرمه ای ، الا اله مست
دل می بری که حی علی های های های
هرجا که هست ، پرتوی روی حبیب هست
هوشنگ ابتهاج این قافله از قافله سالار خراب است
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا چو بیایی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
از : هوشنگ ابتهاج