استاد شهریار : باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی / مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد بروی تو افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
مگذار قند من که به یغما برد طوطی من که در شکرستان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من اما پری به دیدن دیوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
عیش دل شکسته عزا میکنی چرا عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
گفتي كه : مي بوسم تو را گفتم تمنا مي كنم